سروقد حسین علیه‏السلام
... و خدا در وجود حسین علیه‏السلام تجلی کرد و شبیه‏ترین مردمان به پیامبر را به او عطا فرمود، تا چشمان پدر، بدو روشن شود و قلبش به او آرام یابد.
چه تقدیر نیکویی بر قلم پروردگار جاری شد و چقدر خدا، خاطر حسین را می‏خواست که به جوانش سیمای نبوی و خُلق محمدی داد!
علی اکبر حسین! نمی‏دانم روزی که دیده به جهان گشودی، پدرت شادمان شد یا اندوهگین؛ چرا که قلم تقدیر، اوج شکوفایی‏ات را بافرو ریختن گلبرگ‏هایت و اوج جوانی‏ات را با افول زود هنگامت، در هم آمیخت.
قلمرو تو، به گستردگی تاریخ است و زمین، هنوز هم از شور جوانی در هم آمیخته با شهادتت، به خود می‏بالد و لبریز از غرور است. تو، طراوت جوانی را با شکوه ایثار، پیوند زدی و در قامت سروگونت، والاترین نمونه یک جوان را به تصویر کشیدی. جوان رعنای حسین! می‏دانم آن‏گاه که عزم رفتن کردی، دلت تنها نگران یک نفر بود. پدرت، که ناامیدانه به تو خیره شده بود.

جوان بود؛ اما...

جوان بود؛ اما آهنگ خاوران داشت و به سوی چشمه خورشید، می‏شتافت. با ابرهای سیاه، ناسازگار بود و هرگز از خروش تُندرها نهراسید و مرعوب جاذبه‏های دروغین جهان مادّی نشد.
جوان زیبای حسین، چکاد پاکی‏ها و خوبی‏ها را فتح کرده بود و پرچم پیروزی را بر فراز آن برافراشت.
جوان بود؛ اما می‏دانست که بزرگی در فداکاری است و عزتمندی در ادب.
جوان بود؛ اما به این باور رسید که در دو راهی‏های حق و باطل، عقل و نفس و خدا و شیطان، باید حق را برمی‏گزید و سراغ عقل رفت و به خدا روی آورد.
برای علی‏اکبر، همین افتخار بس که در قلب عرشی حسین جای داشت؛ تا آنجا که روز عاشورا، چون برای خداحافظی نزد پدر آمد و آن‏گاه روانه شد، همه دیدند که حسین نیز بی‏اختیار به دنبالش به راه افتاد.
می‏روی از پی خود می‏کِشی‏ام *** نه همین می‏کِشی‏ام می‏کُشی‏ام

شادمان یا نگران؟

در باغ امامت زاده و در دامان نور پروریده شدی و بدین گونه، از چشمه ایمان سیراب شدی و از جام عشق نوشیدی. تو، با ولادت خویش، دامن دامن نور به دیگران بخشیدی و سبدسبد شکوفه شادی به دوستان عطا کردی.
پسر جوان حسین علیه‏السلام ! چقدر سرمست عطر خدا و مشتاق دیدار پروردگار بودی که حس جوانی‏ات را در ازدحام دیدار انوار قدسی، به فراموشی سپردی و سفر دنیایی‏ات را نیمه‏تمام رها کردی و سرودی خوش سر دادی که:
حجاب چهره جان می‏شود غبار تَنم *** خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست *** روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم»
علی اکبر حسین! تو آن زمان که پلک گشودی، چهره پدر را شادمان دیده بودی، اما شاید از زمانی که پلک را برای همیشه بر هم گذاشتی و خرسند و شادمان از همه هستی دل کندی، تا همیشه دنیا، گوشه دلت همچنان نگران یک چیز است: چهره گرفته پدر؛ آن‏گاه که با رفتنت به سوی شهادت پنهان و آرام می‏گریست.

نگاه هاشمی
می‏خوانمت از گلوی رباب و چشمان حسین علیه‏السلام ، در ظهری عطشناک و سخت.
می‏شناسم نگاه هاشمی و ابهت علوی‏ات را. دلت: وفور جوان‏مردی‏هاست؛ کلامت: آسمان.
نگاه کن، چگونه نفس‏هایت باورمان را سینه سرخ شدند.
ای بلاغت عاشق! شاعران، شانه‏هایت را واژه می‏شوند. رگ‏هایت را هیچ شمشیری درک نمی‏تواند؛ که چراغ آفتاب را سنگ‏ها، توان شکستن ندارند.
وقارت، شکوه محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را به خاطر می‏آورد و قدم‏های محکمت، طنین گام‏های مهربانش را. زمین، ریشه‏های اصیلت را پاس می‏دارد.

فرزند رودخانه و کوه

آسمان بلندت را قد می‏افرازم تا هم‏بال پرستوها، بهار آمدنت را به استقبال برخیزم. تو، همراه حادثه‏ها بوده‏ای؛ آن‏گاه که ماه را بر دریچه‏های آسمان، سر بریدند، وقتی که گیسوان بیدها را بادهای عصیان‏گر به یغما بردند و چشمه‏های زلالِ تنها را دستان سیاه شقاوت، گل‏آلود کردند.
شانه به شانه پدر، خیمه‏های بی‏یاور را پاسداری کرده‏ای.
ای فرزند رودخانه و کوه! آیه‏های اولین لبخندت، اطلسی‏های بی‏شماری را به شکفتن نشاند. تو گویی خاک از آفرینشی تازه باز می‏گردد! آمدی و بارقه‏های معطرت، کوهستان را به هلهله خواند.

تا تنهایی بزرگ عاشورا

به خوش‏آمد گویی‏ات، شقایق‏ها می‏شکفند و دریاها می‏خروشند.
سپیده‏دم یازدهم شعبان، افق آمدنت را طاق نصرت می‏بندد. بام‏های جهان، کبوتر پوش این همه برکت، ثانیه‏های عاشق را مرور می‏کنند! تو می‏آیی تا تنهایی بزرگ عاشورا را تجربه کنی. می‏آیی تا دل‏های نااستوار بنی‏امیه را هیبت صدایت به لرزه درآورد و تاریخ، در پیچ‏وخم‏های ابدی‏اش، تو را جاودانه به یادها بسپارد. نامت، روایت پایان‏ناپذیر آفتاب است. می‏ستایمت که تکرارت، رواج روشنایی است.

زاده لیلا، همه لیلاهای جهان را مجنون می‏کند
عشق، همواره از دامان«لیلا» به معراج می‏رود و سر به صحرا می‏گذارد و «مجنون» می‏شود. اما تمام «لیلا»های عالم باید بیایند و تو را سجده کنند؛ باید ببینند که از دامانت، رخساره‏ای مقدس زاده شد که یوسف نمام روزگار خویش است.
آه لیلا! چشمانت روشن باد به این مولود جمیل! تقدس پیامبرواری که در همین قنداقه تازه قدم، دل از تمام ملائک برده است.
آه لیلا! زاده تو، تمام لیلاهای روزگار را مجنون خواهد کرد.
پیشانی‏اش را ببوس که این تازه‏نفس، زود از آغوش مادرانه‏ات خواهد رفت. این سوره رعنا، این محمد دوباره، این مرغ باغ ملکوت، دیری نمی‏پاید در دنیای زمین‏گیر.
آه لیلا! چه قمر منیری به دنیا آورده‏ای! این ارمغان بهشتی، نثار حسین که همه عشق و امید توست.
برخیز و برای تکان دادن گهواره این ارمغان، وضو بگیر.

عشق ناگزیر حسین علیه‏السلام

تو که آمدی، حسین علیه‏السلام دوباره جوان شد؛ و دلخوش‏تر به این روزگار پرآشوب.
عشق ناگزیر حسین بودی و با آن قد و قامتی که در مسیر بالیدن خویش، هر لحظه بیشتر به پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله شباهت می‏گرفت، چه می‏کردی با دل ثارالله!
شاید کسی ندید که در آن هنگامه ولادت، حسین که در گوش نوزاد خویش اذان گفت، همان لحظه پیش چشمانش، جوانی ذوالفقار را می‏دید که در ظهر عاشورا، چشم در چشم کفر، اذان می‏گوید و سپاه کینه، به خویش می‏لرزند که: اینک رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله با این قامت جوان، از کجا رسیده و اذان می‏سراید؟

تقدیر چنین است

سلام، کودک زیبای من! گوش کن... پدر با تو سخن‏ها دارد. مقدر است که تو تمام دل‏بستگی من باشی. مقدر است که میان من و تو، تنها عشق حاکم باشد و تمام رازهای آفرینش که در سینه من است را تنها تو از چشم‏های پدرانه‏ام بخوانی.
مقدر است که با تو دلگرم باشم؛ با تو که تجلی جمال خداوندی؛ که شبیه‏ترین مردم به جد معصوم منی؛ که یوسف کلبه احزان منی.
مقدر است که به تو دلبسته شوم و در عاشورای فردا، دلبستگی‏ام را پیش‏کش خداوندی کنم که به او دلبسته‏ترم.

نهال نوپای حسین علیه‏السلام
سلام، نهال نوپای حسین شهید! سلام، فرزند راستین ماه و خورشید؛ پیوند خورده با عطش و اشتیاق!
کوچک‏تر از آنم که بسرایمت.
واژه‏ها به مبارک‏باد قدوم تو آمده‏اند و من، اسیر دست واژه‏های فراری‏ام. ای بوته معطر دودمان محمد! هر روز تکرار می‏شوی و پایانی برایت نیست. من یک جوانم؛ کمک کن سکوت سرد و مکرر سینه‏ام، به جریان گرم محبت تو بیشتر بپیوندد. دل بزرگ و شانه ستبر خودت را از خستگی بی‏امان جوانان دریغ نکن.

خلق و خویت محمدی بود

مادر به تو افتخار می‏کرد و پدر با دیدنت، خستگی از شانه می‏زدود.
بالا بلند نخل تناور! وقتی قامت می‏افراشتی، دشمن چنان در دل می‏لرزید که انگار ذوالفقار علی در هوا به گردش درآمده است.
ای سربلندترین کوه‏ها، پیرهن‏چاک بلندی‏ات! غزلواره عشق و احساس و ایثار! فرزند راستین اسلام محمدی! آغوش بگشا که زمین، پای کوبان به استقبال آمده است و آسمان، دست‏افشان، به تهنیت برخاسته است. اندوه نیمه‏شب‏های تنهایی من، تا حضور کتاب معرفت تو پایان گرفته است. جوانی‏ام را پیش‏کش خلق وخویِ پیغمبری‏ات کرده‏ام؛ دست نیاز مرا در برهوت عصیان و سرگردانی بپذیر!

یاد پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله
صدای گام‏های تو، کوچه‏های مدینه را به یاد سبز پیامبر می‏اندازد.
قامت تو، نخل‏ها را مبهوت کرده.
از کوچه‏باغ‏های آسمان، ملائکه به تماشای چهره ملکوتیت نشسته‏اند.
تو، نور چشم و مایه دلگرمی پدری. خورشید از روی پر فروغ تو دلگرم می‏شود و هر صبح می‏تابد.
تو سیمای پُر مهر پیامبر را در خاطر همه تداعی می‏کنی و همه را به یاد پیامبر می‏اندازی.

باغ، چشم انتظار بهار است

همه منتظرند تا تو بیایی و عطر و بوی پیامبر را بیاوری.
کربلا، با اندوه تلخ خویش تو را می‏طلبد. تو، نگاه تشنه دشت را می‏فهمی. تو همان محمدی، ولی این بار با رسالتی و مأموریتی دیگر. گلوی خشک شمشیرهای ستم، تشنه خون تو است.
تو آمدی تا با خون سرخ معطرت، همه جا را آبیاری کنی. بی‏جهت نیست که باغ، چشم انتظار بهار است.

از ابرها باران نور می‏چکد

آسمان، در پوست خود نمی‏گنجد، زمین، مانند هیولای مستی، این پا و آن پا می‏کند.
چهره مهتاب از شرم گل روی تو، گل انداخته. ستاره‏ها، گِردِ خانه‏ای می‏چرخند و دَف می‏زنند و از ابرها، باران نور می‏چکد. ستاره‏های گلابتونی، هلهله می‏کنند برای آمدنت. همه چشم در راهند تا تو بیایی.
نگاه منتظر همیشه حجم وقت را می‏فهمد. تو می‏آیی و ظلمت ادراک را چراغان می‏کنی و به همه چیز، هویت و اعتبار می‏بخشی؛ به جوانی، به پاکی، به حیا و شرم، به عبادت و عبودیت، به بندگی و زندگی و...
تو می‏آیی و همه خواب‏های مسموم، تبخیر می‏شود. تو می‏آیی و نور، در رگ‏های زمین جریان می‏یابد.
«رواق منظر چشم من آشیانه توست قدم نما و فرود آ که خانه خانه توست»

تو نیمه دیگر پیامبری

تو، نیمه دیگر پیامبری؛ چون چشم‏هایت تا ابدیت ادامه دارد؛ چون درد سیال صدایت را کسی نمی‏فهمد؛ چون صدایت، بوی غم می‏دهد؛ بوی سیب. و درنگاهت غمی تازه‏نفس، لانه کرده.
راه برو تا خدا قضاوت کند؛ تا همه اعتراف کنند! راه برو تا نگاه تب‏آلود خورشید، التیام یابد و دردش نیز! راه برو، شبیه‏ترین مردم به پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله !
خورشید، در تب مادرزادی‏اش می‏سوزد، وقتی به تو می‏اندیشد؛ تو در تصور هیچ کس نمی‏گنجی.
دریا در کوزه نمی‏گنجد؛ ما نمی‏توانیم  تو را بفهمیم.