مادر در کلام شهید مطهری
زکریا،پسر ابراهیم،با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او نیز بر آن دین بود، مدتی بود که در قلب خود تمایلی
نسبت به اسلام احساس می کرد،وجدان و ضمیرش او را به اسلام می خواند.آخر بر خلاف میل پدر و مادر و فامیل،دین اسلام اختیار
کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
موسم حج پیش آمد.زکریاي جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشرف
یافت.ماجراي اسلام خود را براي امام تعریف کرد.امام فرمود:
گفت: «؟ چه چیز اسلام نظر تو را جلب کرد »
اي پیغمبر!تو قبلا نمی دانستی کتاب چیست و » : همین قدر م یتوانم بگویم که سخن خدا در قرآن که به پیغمبر خود می گوید »
نم یدانستی که ایمان چیست اما ما این قرآن را که به تو وحی کردیم نوري قرار دادیم و به وسیله این نور هر که را بخواهیم
ما کنت تدري ما الکتاب و لا الایمان و لکن جعلناه نورا نهدي به من نشاء من عبادنا:سوره شوري،آیه 52 ) « رهنمایی م یکنی م
(«. درباره من صدق می کند
«. تصدیق می کنم،خدا تو را هدایت کرده است » : امام فرمود
پدر » : جوان گفت «. پسرکم!اکنون هر پرسشی داري بگو » : سپس فرمود «. خدایا خودت او را راهنما باش » : آنگاه امام سه بار فرمود
و مادر و فامیلم همه نصرانی هستند،مادرم کور است،من با آنها محشورم و قهرا با آنها همغذا می شوم،تکلیف من در این صورت
«؟ چیست
-آیا آنها گوشت خوك مصرف می کنند؟
-نه یا بن رسول الله،دست هم به گوشت خوك نمی زنند.
-معاشرت تو با آنها مانعی ندارد.
مراقب حال مادرت باش.تا زنده است به او نیکی کن.وقتی که مرد جنازه او را به کسی دیگر وامگذار،خودت شخصا » : آنگاه فرمود
متصدي تجهیز جنازه او باش.در اینجا به کسی نگو که با من ملاقات کرده اي.من هم به مکه خواهم آمد،ان شاء الله در منا همدیگر
«. را خواهیم دید
جوان در منا به سراغ امام رفت.در اطراف امام ازدحام عجیبی بود.مردم مانند کودکانی که دور معلم خود را م یگیرند و پی در پی
بدون مهلت سؤال می کنند،پشت سر هم از امام سؤال می کردند و جواب می شنیدند.
ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه مراجعت کرد.سفارش امام را به خاطر سپرده بود.کمر به خدمت مادر بست و لحظه اي از
مهربانی و محبت به مادر کور خود فروگذار نکرد.با ست خود او را غذا می داد و حتی شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو م یکرد
که شپش نگذارد.این تغییر روش پسر،خصوصا پس از مراجعت از سفر مکه،براي مادر شگفت آور بود. یک روز به پسر خود گفت:
پسر جان!تو سابقا که در دین ما بودي و من و تو اهل یک دین و مذهب به شمار می رفتیم، این قدر به من مهربانی »
«؟ نم یکردي؟اکنون چه شده است که با اینکه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانه ایم،بیش از سابق با من مهربانی م یکنی
-مادر جان!مردي از فرزندان پیغمبر ما به من این طور دستور داد.
-خود آن مرد هم پیغمبر است؟
-نه،او پیغمبر نیست،او پسر پیغمبر است.
-پسرکم!خیال می کنم خود او پیغمبر باشد،زیرا این گونه توصی هها و سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیه کس دیگري
نم یشود.
کتابخانه آریا .....www.aryapdf.com ….. داستان راستان 2/شهید مرتضی مطهري
٥٢
-نه مادر،مطمئن باش او پیغمبر نیست،او پسر پیغمبر است.اساسا بعد از پیغمبر ما پیغمبري به جهان نخواهد آمد.
-پسرکم!دین تو بسیار دین خوبی است،از همه دینهاي دیگر بهتر است،دین خود را بر من عرضه بدار.
جوان شهادتین را بر مادر عرضه کرد.مادر مسلمان شد.سپس جوان آداب نماز را به مادر کور خود تعلیم کرد.مادر فراگرفت،نماز
ظهر و نماز عصر را به جا آورد.شب شد،توفیق نماز مغرب و نماز عشاء نیز پیدا کرد.آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد،مریض
شد و به بستر افتاد.پسر را طلبید و گفت:
«. پسرکم!یک بار دیگر آن چیزهایی که به من تعلیم کردي تعلیم کن »
پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنی ایمان به پیغمبر و فرشتگان و کتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم
کرد.مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاري و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
صبح که شد،مسلمانان براي غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند.کسی که بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاك
سپرد،پسر جوانش زکریا بود .